.: پیوندها :.
.: نظرسنجی :. .: خبـرنامه :.
|
برای شنیدن توضیحات صوتی درباره این برنامهها دکمهء پخش را کلیک کنید:
این صفحه جهت مدیریت
برنامههای اینترنتی شرح و تفسیر داستانهای مثنوی معنوی مولانا و نیز
غزلیات شمس تبریزی(مولانا) است. این برنامهها از سال 2003 میلادی بصورت
Online در سرویسهای مخصوص تلهکنفرانس مانند Paltalk ، Yahoo Messenger ،
inSpeak ، FarToFar و Woozab برگزار میشد و علاقمندان از ایران، اروپا،
امریکا، کانادا، استرالیا، هندوستان، روسیه و کشورهای دیگر بشکل Online
حضور مییافتند. (آرشیو تمامی جلسات برگزار شده بصورت صوتی (mp3) و نیز متن
(pdf) در
صفحه آرشیو قرار دارد و میتوانید بصورت رایگان آنها را دانلود
نموده و استفاده نمایید.)
+ صفحه اصلی کل جلسات (مولانا، حافظ، سعدی ...)
+ گزارش و چکیدهء جلسات، در کلوب مثنوی معنوی مولانا
>---------------========--------------<
توضیحات کلی دربارهء استفاده از برنامهها: ( .: دانلود مستقیم توضیحات :. )
1. گوش دادن به هر بخش از برنامه، با کلیک بروی دکمهء پخش. 2. دانلود فایلهای صوتی: الف. دانلود مستقیم:
ب. دانلود از صفحه آرشیو: به این صفحه مراجعه کنید: masnavi.4shared.com
>-----------==================================================----------<
جلسه نودم:
موضوع: شرح حکایت "بيدار كردن ابليس معاويه را كه خيز وقت نماز است"، دفتر دوم، بيت 2604
----------------
برای شنیدن هر بخش از برنامه، بروی دکمه پخش کلیک کنید:
شرح حکایت "بيدار كردن ابليس معاويه را كه خيز وقت نماز است"، دفتر دوم، بيت 2604
برای دانلود مستقیم این بخش، بروی لینک زیر راستکلیک کنید و Save Target As را انتخاب کنید:
دفتر دوم، بيت 2604
بيدار كردن ابليس معاويه را كه خيز وقت نماز است
در خبر آمد كه آن معاويه خفته بد در قصر در يك زاويه قصر را از اندرون در بسته بود كز زيارتهاى مردم خسته بود ناگهان مردى و را بيدار كرد چشم چون بگشاد پنهان گشت مرد گفت اندر قصر كس را ره نبود كيست كاين گستاخى و جرات نمود کرد برگشت و طلب كرد آن زمان تا بيابد ز آن نهان گشته نشان از پس در مدبرى را ديد كاو در در و پرده نهان مىكرد رو گفت: هى تو كيستى نام تو چيست؟ گفت: نامم فاش ابليس شقى است گفت: بيدارم چرا كردى به جد راست گو با من مگو بر عكس و ضد
از خر فكندن ابليس معاويه را و رو پوش و بهانه كردن و جواب گفتن معاويه او را
گفت: هنگام نماز آخر رسيد سوى مسجد زود مىبايد دويد عجلوا الطاعات قبل الفوت گفت مصطفى چون در معنى مىبسفت گفت: نى نى اين غرض نبود ترا كه به خيرى رهنما باشى مرا دزد آيد از نهان در مسكنم گويدم كه پاسبانى مىكنم؟! من كجا باور كنم آن دزد را؟ دزد كى داند ثواب و مزد را؟
باز جواب گفتن ابلیس معاویه را
گفت ما اول فرشته بودهايم راه طاعت را به جان پيمودهايم سالكان راه را محرم بديم ساكنان عرش را هم دم بديم پيشهى اول كجا از دل رود؟ مهر اول كى ز دل بيرون شود؟ در سفر گر روم بينى يا ختن از دل تو كى رود حب الوطن ما هم از مستان اين مى بودهايم عاشقان درگه وى بودهايم ناف ما بر مهر او ببريدهاند عشق او در جان ما كاريدهاند نه كه ما را دست فضلش كاشته ست از عدم ما را نه او برداشته ست اى بسا كز وى نوازش ديدهايم در گلستان رضا گرديدهايم بر سر ما دست رحمت مىنهاد چشمههاى لطف از ما مىگشاد وقت طفلىام كه بودم شير جو گاهوارم را كه جنبانيد؟ او از كه خوردم شير غير شير او كى مرا پرورد جز تدبير او خوى كان با شير رفت اندر وجود كى توان آن را ز مردم واگشود گر عتابى كرد درياى كرم بسته كى گردند درهاى كرم؟ اصل نقدش داد و لطف و بخشش است قهر بر وى چون غبارى از غش است از براى لطف عالم را بساخت ذرهها را آفتاب او نواخت فرقت از قهرش اگر آبستن است بهر قدر وصل او دانستن است تا دهد جان را فراقش گوشمال جان بداند قدر ايام وصال گفت پيغمبر كه حق فرموده است قصد من از خلق احسان بوده است آفريدم تا ز من سودى كنند تا ز شهدم دستآلودى كنند نى براى آن كه تا سودى كنم و ز برهنه من قبايى بر كنم چند روزى كه ز پيشم رانده است چشم من در روى خوبش مانده است ترك سجده از حسد گيرم كه بود آن حسد از عشق خيزد نز جحود هر حسد از دوستى خيزد يقين كه شود با دوست غيرى همنشين چون كه بر نطعش جز اين بازى نبود گفت بازى كن، چه دانم در فزود؟ آن يكى بازى كه بد من باختم خويشتن را در بلا انداختم در بلا هم مىچشم لذات او مات اويم مات اويم مات او خود اگر كفر است و گر ايمان او دست باف حضرت است و آن او
باز تقرير كردن معاويه با ابليس مكر او را
گفت امير او را كه اينها راست است ليك بخش تو ازينها كاست است صد هزاران را چو من تو ره زدى حفره كردى در خزينه آمدى آتش و نفتی، نسوزی چاره نيست كيست كز دست تو جامهش پاره نيست؟ طبعت اى آتش چو سوزانيدنى است تا نسوزانى تو چيزى چاره نيست با خدا گفتى شنيدى رو برو من چه باشم پيش مكرت اى عدو معرفتهاى تو چون بانگ صفير بانگ مرغانى است ليكن مرغ گير صد هزاران مرغ را آن ره زده ست مرغ غره كاشنايى آمده ست در هوا چون بشنود بانگ صفير از هوا آيد شود اينجا اسير قوم نوح از مكر تو در نوحهاند دل كباب و سينه شرحه شرحهاند عاد را تو باد دادى در جهان در فگندى در عذاب و اندهان از تو بود آن سنگسار قوم لوط در سياه آبه ز تو خوردند غوط مغز نمرود از تو آمد ريخته اى هزاران فتنهها انگيخته عقل فرعون ذكى فيلسوف كور گشت از تو نيابيد او وقوف بو لهب هم از تو نااهلى شده بو الحكم هم از تو بو جهلى شده اى بر اين شطرنج بهر ياد را مات كرده صد هزار استاد را اى ز فرزين بندهاى مشكلت سوخته دلها سيه گشته دلت بحر مكرى تو خلايق قطرهاى تو چو كوهى وين سليمان ذرهاى كى رهد از مكر تو اى مختصم غرق طوفانيم الا من عصم
برای دانلود مستقیم این بخش، بروی لینک زیر راستکلیک کنید و Save Target As را انتخاب کنید:
باز جواب گفتن ابليس معاويه را
گفت ابليسش گشاى اين عقد را من محكم قلب را و نقد را امتحان شير و كلبم كرد حق امتحان نقد و قلبم كرد حق قلب را من كى سيه رو كردهام صيرفىام قيمت او كردهام نيكوان را ره نمايى مىكنم شاخههاى خشك را بر مىكنم اين علفها مىنهم از بهر چيست تا پديد آيد كه حيوان جنس كيست گرگ از آهو چو زايد كودكى هست در گرگيش و آهويى شكى تو گياه و استخوان پيشش بريز تا كدامين سو كند او گام تيز گر به سوى استخوان آيد سگ است ور گيا خواهد يقين آهو رگ است قهر و لطفى جفت شد با همدگر زاد از اين هر دو جهانى خير و شر تو گياه و استخوان را عرضه كن قوت نفس و قوت جان را عرضه كن گر غذاى نفس جويد ابتر است ور غذاى روح خواهد سرور است گر كند او خدمت تن هست خر ور رود در بحر جان يابد گهر گر چه اين دو مختلف خير و شراند ليك اين هر دو به يك كار اندراند انبيا طاعات عرضه مىكنند دشمنان شهوات عرضه مىكنند نيك را چون بد كنم يزدان نىام داعيم من خالق ايشان نىام
عنف كردن معاويه با ابليس
گفت امير اى راه زن حجت مگو مر ترا ره نيست در من ره مجو ره زنى و من غريب و تاجرم هر لباساتى كه آرى كى خرم گرد رخت من مگرد از كافرى تو نه اى رخت كسى را مشترى مشترى نبود كسى را راهزن ور نمايد مشترى مكر است و فن تا چه دارد اين حسود اندر كدو اى خدا فرياد ما را زين عدو گر يكى فصلى دگر در من دمد در ربايد از من اين رهزن نمد
ناليدن معاويه به حضرت حق تعالى از ابليس و نصرت خواستن
اين حديثش همچو دود است اى اله دست گير ار نه گليمم شد سياه من به حجت بر نيايم با بليس كاوست فتنهى هر شريف و هر خسيس آدمى كه علم الاسما بگ است در تك چون برق اين سگ بىتك است از بهشت انداختش بر روى خاك چون سمك در شست او شد از سماك نوحهى إنا ظلمنا مىزدى نيست دستان و فسونش را حدى اندرون هر حديث او شر است صد هزاران سحر در وى مضمر است مردى مردان ببندد در نفس در زن و در مرد افروزد هوس اى بليس خلق سوز فتنه جو بر چىام بيدار كردى راست گو
باز تقرير ابليس تلبيس خود را
گفت هر مردى كه باشد بد گمان نشنود او راست را با صد نشان هر درونى كه خيالانديش شد چون دليل آرى خيالش بيش شد چون سخن دروى رود علت شود تيغ غازى دزد را آلت شود پس جواب او سكوت است و سكون هست با ابله سخن گفتن جنون تو ز من با حق چه نالى اى سليم تو بنال از شر آن نفس لئيم بىگنه لعنت كنى ابليس را چون نبينى از خود آن تلبيس را نيست از ابليس از تست اى غوى كه چو روبه سوى دنبه مىدوى چون كه در سبزه ببينى دنبه را دام باشد اين ندانى تو چرا؟ ز آن ندانى كت ز دانش دور كرد ميل دنبه چشم و عقلت كور كرد حبك الأشياء يعميك يصم نفسك السودا جنت لا تختصم تو گنه بر من منه كژ مژ مبين من ز بد بيزارم و از حرص و كين من بدى كردم پشيمانم هنوز انتظارم تا شبم آيد به روز متهم گشتم ميان خلق من فعل خود بر من نهد هر مرد و زن
باز الحاح كردن معاويه ابليس را
گفت غير راستى نرهاندت داد سوى راستى مىخواندت راست گو تا وارهى از چنگ من مكر ننشاند غبار جنگ من گفت چون دانى دروغ و راست را اى خيالانديش پر انديشهها گفت پيغمبر نشانى داده است قلب و نيكو را محك بنهاده است گفته است الكذب ريب فى القلوب گفت الصدق طمانين طروب دل نيارامد ز گفتار دروغ آب و روغن هيچ نفروزد فروغ در حديث راست آرام دل است راستيها دانهى دام دل است دل مگر رنجور باشد بد دهان كه نداند چاشنى اين و آن چون شود از رنج و علت دل سليم طعم كذب و راست را باشد عليم حرص آدم چون سوى گندم فزود از دل آدم سليمى را ربود پس دروغ و عشوهات را گوش كرد غره گشت و زهر قاتل نوش كرد كژدم از گندم ندانست آن نفس مىپرد تمييز از مست هوس خلق مست آرزويند و هوا ز آن پذيرايند دستان ترا هر كه خود را از هوا خود باز كرد چشم خود را آشناى راز كرد
شكايت قاضى از آفت قضا و جواب گفتن نايب او را
قاضيى بنشاندند او مىگريست گفت نايب: قاضيا گريه ز چيست اين نه وقت گريه و فرياد تست وقت شادى و مبارك باد تست گفت آه چون حكم راند بىدلى در ميان آن دو عالم جاهلى آن دو خصم از واقعهى خود واقفند قاضى مسكين چه داند ز آن دو بند جاهل است و غافل است از حالشان چون رود در خونشان و مالشان گفت خصمان عالمند و علتى جاهلى تو ليك شمع ملتى ز انكه تو علت ندارى در ميان آن فراغت هست نور ديدهگان و آن دو عالم را غرضشان كور كرد علمشان را علت اندر گور كرد جهل را بىعلتى عالم كند علم را علت كژ و ظالم كند تا تو رشوت نستدى بينندهاى چون طمع كردى ضرير و بندهاى از هوا من خوى را واكردهام لقمههاى شهوتى كم خوردهام چاشنى گير دلم شد با فروغ راست را داند حقيقت از دروغ
به اقرار آوردن معاويه ابليس را ...
(ادامه شرح این حکایت در برنامه 91)
دانلود تمامی فایلهای صوتی از صفحه آرشیو: به اين صفحه مراجعه نماييد: masnavi.4shared.com ------------------ لطفاً بوسیلهء فرم زیر حضور خود را اعلام فرمایید: (شماره اين برنامه، 90 است) |
برای دانلود فایلهای صوتی و متن جلسات گذشته، به صفحهی آرشیو کلی مراجعه نمایید.