.: پیوندها :.
.: نظرسنجی :. .: خبـرنامه :.
|
برای شنیدن توضیحات صوتی درباره این برنامهها دکمهء پخش را کلیک کنید:
این صفحه جهت مدیریت
برنامههای اینترنتی شرح و تفسیر داستانهای مثنوی معنوی مولانا و نیز
غزلیات شمس تبریزی(مولانا) است. این برنامهها از سال 2003 میلادی بصورت
Online در سرویسهای مخصوص تلهکنفرانس مانند Paltalk ، Yahoo Messenger ،
inSpeak ، FarToFar و Woozab برگزار میشد و علاقمندان از ایران، اروپا،
امریکا، کانادا، استرالیا، هندوستان، روسیه و کشورهای دیگر بشکل Online
حضور مییافتند. (آرشیو تمامی جلسات برگزار شده بصورت صوتی (mp3) و نیز متن
(pdf) در
صفحه آرشیو قرار دارد و میتوانید بصورت رایگان آنها را دانلود
نموده و استفاده نمایید.)
+ صفحه اصلی کل جلسات (مولانا، حافظ، سعدی ...)
+ گزارش و چکیدهء جلسات، در کلوب مثنوی معنوی مولانا
>---------------========--------------<
توضیحات کلی دربارهء استفاده از برنامهها: ( .: دانلود مستقیم توضیحات :. )
1. گوش دادن به هر بخش از برنامه، با کلیک بروی دکمهء پخش. 2. دانلود فایلهای صوتی: الف. دانلود مستقیم:
ب. دانلود از صفحه آرشیو: به این صفحه مراجعه کنید: masnavi.4shared.com
>-----------==================================================----------<
جلسه نود و ششم:
برای دانلود مستقیم این بخش، بروی لینک زیر راستکلیک کنید و Save Target As را انتخاب کنید:
دفتر دوم، بیت 2387
خواندن محتسب مست خراب افتاده را به زندان
محتسب در نیم شب جایی رسید در بن دیوار مستی خفته دید گفت: هی، مستی، چه خوردستی؟ بگو گفت: ازین خوردم که هست اندر سبو گفت: آخر در سبو واگو که چیست گفت: از آنکه خوردهام، گفت: این خفی است گفت: آنچه خوردهای آن چیست آن؟ گفت: آنکه در سبو مخفی است آن دور میشد این سوال و این جواب ماند چون خر محتسب اندر خلاب گفت او را محتسب: هین آه کن مست هو هو کرد هنگام سخن گفت: گفتم آه کن هو میکنی؟ گفت: من شاد و تو از غم منحنی آه از درد و غم و بیدادی است هوی هوی میخوران از شادی است محتسب گفت: این ندانم خیز خیز معرفت متراش و بگذار این ستیز گفت: رو تو از کجا من از کجا گفت: مستی خیز تا زندان بیا گفت مست: ای محتسب بگذار و رو از برهنه کی توان بردن گرو؟ گر مرا خود قوت رفتن بدی خانهی خود رفتمی واین کی شدی؟ من اگر با عقل و با امکانمی همچو شیخان بر سر دکانمی
3847-3
------------------------
بخش دوم:
حکایات تمثیلی در دیوان شمس
برای دانلود مستقیم این بخش، بروی لینک زیر راستکلیک کنید و Save Target As را انتخاب کنید:
غزلهای حاوی حکایت از دیوان شمس --------------------------------------- 1095 داد جاروبی به دستم آن نگار گفت کز دریا برانگیزان غبار باز آن جاروب را ز آتش بسوخت گفت کز آتش تو جاروبی برآر کردم از حیرت سجودی پیش او گفت بی ساجد سجودی خوش بیار آه بی ساجد سجودی چون بود گفت بی چون باشد و بی خارخار گردنک را پیش کردم گفتمش ساجدی را سر ببر از ذوالفقار تیغ تا او بیش زد سر بیش شد تا برست از گردنم سر صد هزار من چراغ و هر سرم همچون فتیل هر طرف اندر گرفته از شرار شمع ها می ورشد از سرهای من شرق تا مغرب گرفته از قطار شرق و مغرب چیست اندر لامکان گلخنی تاریک و حمامی به کار ای مزاجت سرد کو تاسه دلت اندر این گرمابه تا کی این قرار برشو از گرمابه و گلخن مرو جامه کن دربنگر آن نقش و نگار تا ببینی نقش های دلربا تا ببینی رنگ های لاله زار چون بدیدی سوی روزن درنگر کان نگار از عکس روزن شد نگار شش جهت حمام و روزن لامکان بر سر روزن جمال شهریار خاک و آب از عکس او رنگین شده جان بباریده به ترک و زنگبار روز رفت و قصه ام کوته نشد ای شب و روز از حدیثش شرمسار شاه شمس الدین تبریزی مرا مست می دارد خمار اندر خمار ---------- 1090 صنما این چه گمانست فرودست حقیر تا بدین حد مکن و جان مرا خوار مگیر کوه را که کند اندر نظر مرد قضا کاه را کوه کند ذاک علی الله یسیر خنک آن چشم که گوهر ز خسی بشناسد خنک آن قافله ای که بودش دوست خفیر حاکمی هر چه تو نامم بنهی خشنودم جان پاک تو که جان از تو شکورست و شکیر ماه را گر تو حبش نام نهی سجده کند سرو را چنبر خوانی نکند هیچ نفیر زانک دشنام تو بهتر ز ثناهای جهان ز کجا بانگ سگان و ز کجا شیر زئیر ای که بطال تو بهتر ز همه مشتغلان جز تو جمله همه لاست از آنیم فقیر تاج زرین بده و سیلی آن یار بخر ور کسی نشنود این را انما انت نذیر بر قفای تو چو باشد اثر سیلی دوست بوسه ها یابد رویت ز نگاران ضمیر مرد دنیا عدمی را حشمی پندارد عمر در کار عدم کی کند ای دوست بصیر رفت مردی به طبیبی به گله درد شکم گفت او را تو چه خوردی که برستست زحیر بیشتر رنج که آید همه از فعل گلوست گفت من سوخته نان خوردم از پست فطیر گفت سنقر برو آن کحل عزیزی به من آر گفت درد شکم و کحل خه ای شیخ کبیر گفت تا چشم تو مر سوخته را بشناسد تا ننوشی تو دگر سوخته ای نیم ضریر نیست را هست گمان برده ای از ظلمت چشم چشمت از خاک در شاه شود خوب و منیر هله ای شارح دل ها تو بگو شرح غزل من اگر شرح کنم نیز برنجد دل میر ---------- 1264 می گفت چشم شوخش با طره سیاهش من دم دهم فلان را تو درربا کلاهش یعقوب را بگویم یوسف به قعر چاهست چون بر سر چه آید تو درفکن به چاهش ما شکل حاجیانیم جاسوس و رهزنانیم حاجی چو در ره آید ما خود زنیم راهش ما شاخ ارغوانیم در آب و می نماییم با نعل بازگونه چون ماه و چون سپاهش روباه دید دنبه در سبزه زار و می گفت هرگز کی دید دنبه بی دام در گیاهش وان گرگ از حریصی در دنبه چون نمک شد از دام بی خبر بد آن خاطر تباهش ابله چو اندرافتد گوید که بی گناهم بس نیست ای برادر آن ابلهی گناهش ابله کننده عشقست عشقی گزین تو باری کابله شدن بیرزد حسن و جمال و جاهش پای تو درد گیرد افسون جان بر او خوان آن پای گاو باشد کافسون اوست کاهش حلق تو درد گیرد همراه دم پذیرد خود حلق کی گشاید بی آه غصه کاهش تا پیشگاه عشقش چون باشد و چه باشد چون ما ز دست رفتیم از پای گاه جاهش تا چه جمال دارد آن نادره مطرز که سوخت جان ما را آن نقش کارگاهش ز اندیشه می گذارم تا خود چه حیله سازم با او که مکر و حیله تلقین کند الهش آن کس که گم کند ره با عقل بازگردد وان را که عقل گم شد از کی بود پناهش نی ما از آن شاهیم ما عقل و جان نخواهیم چه عقل و بند و پندش چه جان و آه آهش مستی فزود خامش تا نکته ای نرانی ای رفته لاابالی در خون نیکخواهش ---------- 1839 واقعه ای بدیده ام لایق لطف و آفرین خیز معبرالزمان صورت خواب من ببین خواب بدیده ام قمر چیست قمر به خواب در زانک به خواب حل شود آخر کار و اولین آن قمری که نور دل زو است گه حضور دل تا ز فروغ و ذوق دل روشنی است بر جبین یوماذ مسفره ضاحکه بود چنان ناعمه لسعیها راضیه بود چنین دور کن این وحوش را تا نکشند هوش را پنبه نهیم گوش را از هذیان آن و این ماند یکی دو سه نفس چند خیال بوالهوس نیست به خانه هیچ کس خانه مساز بر زمین شب بگذشت و شد سحر خیز مخسب بی خبر بی خبرت کجا هلد شعله آفتاب دین جوق تتار و سویرق حامله شد ز کین افق گو شکم فلک بدر بوک بزاید این جنین رو به میان روشنی چند تتار و ارمنی تیغ و کفن بپوش و رو چند ز جیب و آستین در شب شنبهی که شد پنجم ماه قعده را ششصد و پنجه ست و هم هست چهار از سنین هست به شهر ولوله این که شده ست زلزله شهر مدینه را کنون نقل کژ است یا یقین رو ز مدینه درگذر زلزله جهان نگر جنبش آسمان نگر بر نمطی عجبترین بحر نگر نهنگ بین بحر کبودرنگ بین موج نگر که اندر او هست نهنگ آتشین شکل نهنگ خفته بین یونس جان گرفته بین یونس جان که پیش از این کان من المسبحین بحر که می صفت کنم خارج شش جهت کنم بحر معلق از صور صاف بده ست پیش از این تیره نگشت آن صفا خیره شده ست چشم ما از قطرات آب و گل وز حرکات نقش طین گردن آنک دست او دست حدث پرست او تیره کند شراب ما تا بزنیم هین و هین چون نکنیم یاد او هست سزا و داد او کینه چو از خبر بود بی خبری است دفع کین خواست یکی نوشته ای عاشقی از معزمی گفت بگیر رقعه را زیر زمین بکن دفین لیک به وقت دفن این یاد مکن تو بوزنه زانک ز یاد بوزنه دور بمانی از قرین هر طرفی که رفت او تا بنهد دفینه را صورت بوزنه ز دل می بنمود از کمین گفت که آه اگر تو خود بوزنه را نگفتیی یاد نبد ز بوزنه در دل هیچ مستعین گفت بنه تو نیش را تازه مکن تو ریش را خواب بکن تو خویش را خواب مرو حسام دین --------- 1093 روستایی بچه ای هست درون بازار دغلی لاف زنی سخره کنی بس عیار که از او محتسب و مهتر بازار بدرد در فغانند از او از فقعی تا عطار چون بگویند چرا می کنی این ویرانی دست کوته کن و دم درکش و شرمی می دار او دو صد عهد کند گوید من بس کردم توبه کردم نتراشم ز شما چون نجار بعد از این بد نکنم عاقل و هوشیار شدم که مرا زخم رسید از بد و گشتم بیدار باز در حین ببرد از بر همسایه گرو بخورد بامی و چنگی همه با خمر و خمار خویشتن را به کناری فکند رنجوری که به یک ساله تب تیز بود گشته نزار این هم از مکر که تا درفکند مسکینی که بر او رحم کند او به گمان و پندار پس بگوید که مرا مکنت چندین سیم است پیش هر کس به فلان جای و نقدی بسیار هر که زین رنج مرا باز یکی یارانه بکند در عوض آن بکنم من صد بار تا از این شیفته سر نیز تراشی بکند به طریق گرو و وام به چار و ناچار چون بداند برود خاک کند بر سر او جامه زد چاک به زنهار از این بی زنهار چون شود قصد که گیرند بپوشد ازرق صوفیی گردد صافی صفت بی آزار یک زبان دارد صد گز که به ظاهر سگزست چون به زخمش نگری باشد چاهی پرمار به گهی کز سر عشرت لطف آغاز کند شکرابت دهد او از شکر آن گفتار همه مهر و کرم و خاکی و عشق انگیزی که بجوشد دل تو وز تو رود جمله قرار و گهی از سر فضل و هنر آغاز کند که بگویی تو که لقمان زمانست به کار تا که از زهد و تقزز سخن آغاز کند سر و گردن بتراشد چو کدو یا چو خیار روزی از معرفت و فقه بسوزد ما را که بگویم که جنیدست و ز شیخان کبار چون بکاوی دغلی گنده بغل مکاری آفتی مزبله ای جمله شکم طبلی خوار هیچ کاری نه از او جمله شکم خواری و بس پس از آن گشت به هر مصطبه او اشکم خوار محتسب کو ز کفایت چو نظام الملکست کرد از مکر چنین کس رخ خود در دیوار زاری آغاز کند او که همه خرد و بزرگ همه یاریش کنند ار چه بدیدند یسار محتسب عقل تو است دان که صفاتت بازار وان دغل هست در او نفس پلید مکار چون همه از کف او عاجز و مسکین گشتند جمله گفتند که سحرست فن این طرار چونک سحرست نتانیم مگر یک حیله برویم از کف او نزد خداوند کبار صاحب دید و بصیرت شه ما شمس الدین که از او گشت رخ روح چو صد روی نگار چو از او داد بخواهیم از این بیدادی او به یک لحظه رهاند همه را از آزار که اگر هیبت او دیو پری نشناسد هر یکی زاهد عصری شود و اهل وقار برهندی همه از ظلمت این نفس لایم گر از او یک نظری فضل بتابند بهار خاک تبریز که از وی چو حریم حرم است بس از او برخورد آن جان و روان زوار -------- 1060 عاشقی در خشم شد از یار خود معشوق وار گازری در خشم گشت از آفتاب نامدار وانگهان چون گازری از گازران درویشتر وانگهان چون آفتابی آفتاب هر دیار ناز گازر چون بدید آن آفتاب از لطف خود ابر پیش آورد اینک گازری باکار و بار گفت تا گازر نخندد من برون نایم ز ابر تا دل او خوش نگردد من نباشم برقرار دسته دسته جامه های گازران از کار ماند تا پدید آید که گازر اختیارست اختیار هر کی باشد عاشق آن آفتاب از جان و دل سر ز خاک پای گازر برندارد زینهار گویم آن گازر که باشد شمس تبریزی و بس کز برای او برآید آفتاب از هر کنار -------- 2544 شنیدم کاشتری گم شد ز کردی در بیابانی بسی اشتر بجست از هر سوی کرد بیابانی چو اشتر را ندید از غم بخفت اندر کنار ره دلش از حسرت اشتر میان صد پریشانی در آخر چون درآمد شب بجست از خواب و دل پرغم برآمد گوی مه تابان ز روی چرخ چوگانی به نور مه بدید اشتر میان راه استاده ز شادی آمدش گریه به سان ابر نیسانی رخ اندر ماه روشن کرد و گفتا چون دهم شرحت که هم خوبی و نیکویی و هم زیبا و تابانی خداوندا در این منزل برافروز از کرم نوری که تا گم کرده خود را بیابد عقل انسانی شب قدر است در جانب چرا قدرش نمی دانی تو را می شورد او هر دم چرا او را نشورانی تو را دیوانه کرده ست او قرار جانت برده ست او غم جان تو خورده ست او چرا در جانش ننشانی چو او آب است و تو جویی چرا خود را نمی جویی چو او مشک است و تو بویی چرا خود را نیفشانی --------- 1288 چو رو نمود به منصور وصل دلدارش روا بود که رساند به اصل دل دارش من از قباش ربودم یکی کلهواری بسوخت عقل و سر و پایم از کلهوارش شکستم از سر دیوار باغ او خاری چه خارخار و طلب در دلست از آن خارش چو شیرگیر شد این دل یکی سحر ز میش سزد که زخم کشد از فراق سگسارش اگر چه کره گردون حرون و تند نمود به دست عشق وی آمد شکال و افسارش اگر چه صاحب صدرست عقل و بس دانا به جام عشق گرو شد ردا و دستارش بسا دلا که به زنهار آمد از عشقش کشان کشان بکشیدش نداد زنهارش به روز سرد یکی پوستین بد اندر جو به عور گفتم درجه به جو برون آرش نه پوستین بود آن خرس بود اندر جو فتاده بود همی برد آب جوبارش درآمد او به طمع تا به پوست خرس رسید به دست خرس بکرد آن طمع گرفتارش بگفتمش که رها کن تو پوستین بازآ چه دور و دیر بماندی به رنج و پیکارش بگفت رو که مرا پوستین چنان بگرفت که نیست امید رهایی ز چنگ جبارش هزار غوطه مرا می دهد به هر ساعت خلاص نیست از آن چنگ عاشق افشارش خمش بس است حکایت اشارتی بس کن چه حاجتست بر عقل طول طومارش --------- 659 دلم امروز خوی یار دارد هوای روی چون گلنار دارد که طاووس آن طرف پر می فشاند که بلبل آن طرف تکرار دارد صدای نای آن جا نکته گوید نوای چنگ بس اسرار دارد بگه برخیز فردا سوی او رو که او عاشق چو من بسیار دارد چو بگشاید رخان تو دل نگهدار که بس آتش در آن رخسار دارد ولیکن عقل کو آن لحظه دل را که دل ها را لبش خمار دارد ز ما کاری مجو چون داده ای می که می مر مرد را بی کار دارد دلم افتان و خیزان دوش آمد که می مستی او اظهار دارد دویدم پیش و گفتم باده خوردی نمی ترسی که عقل انکار دارد چو بو کردم دهانش را بدیدم که بوی آن پری دیدار دارد خداوندی شمس الدین تبریز که بوی خالق جبار دارد ز بو تا بوی فرقی بس عظیمست و او بی حد و بی مقدار دارد --------- 1004 دوش دل عربده گر با کی بود؟ مشت کی کردست دو چشمش کبو؟د آن دل پرخواره ز عشق شراب هفت قدح از دگران برفزود مست شد و بر سر کوی اوفتاد دست زنان ناگه خوابش ربود آن عسسی رفت قبایش ببرد وان دگری شد کمرش را گشود آمد چنگی بنوازید تار جست ز خواب آن دل بی تار و پود دید قبا رفته خمارش نماند دید زیان کم شد سودای سود دیدش ساقی که در آتش فتاد جام گرفت و سوی او شد چو دود بر غم او ریخت می دلگشا صورت اقبال بدو رو نمود بخت بقا یافت قبا گو برو ذوق فنا دید چه جوید وجود عالم ویرانه به جغدان حلال باد دو صد شنبه از آن جهود ما چو خرابیم و خراباتییم خیز قدح پر کن و پیش آر زود این قدح از لطف نیاید به چشم جسم نداند می جان آزمود زان سوی گوش آمد این طبل عید در دلش آتش بزن افغان عود بس کن و اندر تتق عشق رو دلبر خوبست و هزاران حسود --------- 1236 برفتم دی به پیشش سخت پرجوش نپرسید او مرا بنشست خاموش نظر کردم بر او یعنی که واپرس که بی روی چو ماهم چون بدی دوش نظر اندر زمین می کرد یارم که یعنی چون زمین شو پست و بی هوش ببوسیدم زمین را سجده کردم که یعنی چون زمینم مست و مدهوش --------- 863 --------- 2710 --------- 1096 --------- 1103 --------- 1022 --------- 1246 --------- 1994 --------- 902
براي دانلود اين کتاب صوتي، بروي لينک فوق راستکلیک کنید و Save Target As را انتخاب کنید. ------------------
توجه:
جلسهی شماره 101 بصورت Online
برگزار خواهد شد. به تاریخ پنجشنبه 5 نوامبر 2009، 17 بهمن ماه 1387 و ساعت:
لطفاً برای مطمئن شدن از درست بودن ساعت شهر شما با ساعت 12 صبح جمعه(نیمه شب) تهران از این ساعت استفاده کنید: جلسات Online در برنامهی سایت www.InSpeak.com برگزار میشوند. توجه: پس از دانلود کردن برنامهي InSpeak از بخش Download سايت فوق، براي خود id بسازيد و به برنامه وارد شويد و کمي با محيط برنامه آشنا شويد. اين برنامه مخصوص گفتگو است. سر ساعت جدول فوق، به بخش Groups سپس قسمت Public: Farsi & Dari وارد شويد. در ليست اتاقهاي گفتگو بدنبال اتاق
Iran Molana – Sharh e Masnawi va Ghazaliat
بگرديد و به آن وارد شويد. توجه داشته باشيد که اين اتاق تنها در زمان اعلام شده در جدول فوق، باز است.
توجه: چنانچه عضو خبرنامه هستید، نیازی نیست دوباره تقاضای عضویت کنید! برای اینکه خبرنامهها را دریافت کنید، لازم است ایمیل
را به قسمت AddresBook یا Contacts سرویس ایمیل خود - Yahoo یا Gmail یا ... - Add کنید.
دانلود تمامی فایلهای صوتی از صفحه آرشیو: به اين صفحه مراجعه نماييد: masnavi.4shared.com ------------------ لطفاً بوسیلهء فرم زیر حضور خود را اعلام فرمایید: (شماره اين برنامه، 96 است) |
برای دانلود فایلهای صوتی و متن جلسات گذشته، به صفحهی آرشیو کلی مراجعه نمایید.